اگرچه اکثر داستان های ترسناک به نظر تخیلی هستند اما شنیدن آن هم برای طرفداران ژانر وحشت بسیار لذت بخش است. در این مطلب سعی کرده ایم چند داستان کوتاه ترسناک با موضوعات مختلف ارائه دهیم که خواندنش قطعا آدرنالین شما را بالا خواهد برد!
داستان کوتاه ترسناک
۱. داستان کوتاه ترسناک به نام خانه قدیمی و جن
من مادر بزرگ پیری داشتم که توی یه خونه خیلی قدیمی در یکی از محلهای پایین شهر زندگی میکرد و اونهایی که قمی هستند من آدرس خونه مامان بزرگمو بهشون میدم که برن و خونه رو ببینن البته الان بعداز فوت مادر بزرگم در خونه رو از چوبی به آهنی تغییر دادیم.
همیشه یادمه مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و بابابزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت میکنن طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر متکاش میگذاشت ولی بازم اذیتش میکردن تا حدی که گاهی میگفت ننه وسایل خونه رو جابه جا میکنن و میز رو میکشن اینطرف و اونطرف بهشون میگم نکنید ولی گوش نمیدن.
من میترسیدم اما چرا دروغ بگم باور نمیکردم گاهی مادر بزرگم میگفت ننه چرا ظهر ناهار میخوردم دم در ایستاده بودی و هرچی بهت گفتم غذا بخور گوش نکردی؟؟؟ . در صورتی که من ظهر اصلا اونجا نرفته بودم.
همیشه دلم میخواست صحت گفته های اونو باور کنم تا اینکه یک شب تابستون پیشش موندم و توی حیاط روی تخت دراز کشیدم با وجودی که میترسیدم اما نیروی کنجکاوی بر من غلبه کرده بود دقیقا روبروی من به ایوان تقریبا بزرگ بود و من پایین توی حیاط کاملا ایوان رو میدیدم و مطمئنم بیدار بودم چون از ترس خوابم نمیبرد…
کمی از شب که گذشت دیدم یه زن با موهای مشکی بلند که موهاش خیلی ضخیم بود از زیر زمین اومد بیرون قلبم داشت میترکید از ترس از پله ها بالارفت و دقیقا پشت به من ایستاد نای حرکت نداشتم و حتی نمیتونستم فریاد بزنم روی تخت نشستم و فقط بهش نگاه کردم، یادم بود که میگفتن از ما بهترون یا جنها سم دارن واسه من به پاهاش نگاه کردم بخدا به اون کسی که همه ما رو افریده قسم پاهاش سم داشت باور کنید به خاک و مامان و بابام قسم سم داشت برگشت و به من نگاه کرد و من دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم…
۲. داستان کوتاه ترسناک به نام برجک پادگان!
روز اولی بود که پامو میذاشتم تو پادگان…
پادگانمون وسط کویر های شهرستان میبد توی یزد بود
وسط مرداد ماه بود هوا خیلی خیلی گرم بود و هرجا رو که میدیدی فقط کویر بود
جو پادگانم خیلی جو سنگین و فوق العاده نظامی تر از نظامی بود
کسی با سربازای جدید حرف نمی زد و بهتره بگم اصلا آدم حساب نمیکردن
سنگین ترین کارا رو دوش سربازای جدید بود
از همون روز اول ورودم به هر کی میرسیدم ازم میپرسید جدیدی ؟ میگفتم آره میگفت بالای برجک خوش بگذره…!!
منم متوجه حرفشون نمیشدم پیش خودم فکر میکردم برجکم یه پسته دیگه مثله بقیه پستا … اولش پستای تیمی مثل گشت و نزدیک پادگان رو بهم دادن تا توجیح بشم تو کل این مدت هم سربازا و فرمانده ها کلی داستان از جن و دیو و ارواح که تو پادگان بود برامون تعریف میکردن و میگفتن هر چندوقت یکبار یه سرباز اینجا روانی میشه و میفرستنشون خونه حتی چنتاشون معافیت دائم گرفتن منم پیش خودم گفتم سربازا زرنگن اینطوری خدمت رو دور زدن…!
یکی دو هفته این طوری گذشت تا اینکه من با یکی از سربازای نسبتا قدیمی آشنا شدم و طولی نکشید که رفیق شدیم ازش پرسیدم داستان برجک چیه؟؟؟؟ گفت تو این پادگان بیش تر از ۱۰ تا برجک هست همشون به هم نزدیکن اما فقط یدونشون از همه خیلی دورتره که تقریبا سمته کوههای پشت پادگانه و خیلی ترسناکه شایعه شده اونجا پر از جنه … و کسی پست نمیده اونجا غیر از جدیدا و سربازای تنبیهی …! ازش پرسیدم تا حالا اونجا پست دادی؟؟؟ گفتش آره هزار بار اما من که چیزی ندیدم شاید فقط ترسوها میبینن اما یه شب یه سرباز از ترسش تشنج کرد رنگش مثل گچ شده بود و زنگ زدن به خانوادش و اومدن بردنش…!
خلاصه بعد از مدتها نوبت به من رسید که برم بالای همون برجک سربازای قدیمی خیلی چیزا تعریف میکردن اما راستشو بخواین همش به خودم فحش میدادم که چرا اومدم خدمت… بالاخره ماشین رسید به برجک ( برجک فاصلش زیاد بود و با ماشین عوض میکردن پستارو) بسم الله گفتم و رفتم بالا همه چی باهام بود بی سیم و اسلحه و یه فانوس کوچیک ….
خلاصه تنها شدم و تا جا داشت با دوربین دور و برمو نگاه میکردم که ببینم چیزی به چشمم میخوره یا نه ۱ ساعت از پستم گذشته بود همش خدا خدا میکردم تموم بشه که دیدم به نفر از سمته کوههای پشت پادگان داره میاد سمتم … اولش فکر کردم گشته اما نه یه پسر جوون با یه لباس خاکستری دقیقا مثل لباسای خودمون نزدیک تر شد میخواستم شلیک کنم اما ترسیدم توهم باشه و دردسر درست بشه برام انقدر اومد جلو که تونستم صورتشو ببینم خوب که دقت کردم دیدم خودمم!!!!!
اصلا باورم نمیشد صحنه ای رو که میدیدم یهو انگار سرم سنگین شد و بدنم نمیتونست سرمو نگه داره از برجک اومد بالا وقتی چشمام تو چشماش افتاد، دیدم دقیقا خوده خودمم ، چشمای خون افتاده و صورت سیاهی داشت و یه لبخند شیطنت امیز رو لباش، زانوهام سست شده بود و میلرزید و فکم قفل شده بود ، دستامو نمیتونستم تکون بدم فقط چسبیده بودم به دیوار و لبام همش میلرزید،
اومد جلو تر قلبم داشت از جا در میومد تا نزدیکم شد یه سیلیه محکم بهم زد و از حال رفتم … وقتی بیدار شدم دیدم همه دورم جمعند تو بیمارستان و دکتر بهم گفت حالت خوبه ؟؟ اما من نمیتونستم حرف بزنم .. اشکم درومد ولی هرکاری کردم نتونستم حرف بزنم. …. بالاخره منو فرستادن تهران و بعد از شش ماه تونستم حرف بزنم و انتقالی گرفتم اومدم تهران…
۳. داستان کوتاه ترسناک به نام جاده متروک
چند سال قبل، حادثه وحشتناکی در ارتباط با یک روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داشتند، حدود ساعت یک نیمه شب به خانه برمیگشتند. در آن ساعت از شب، هیچ وسیله نقلیهای در جاده به چشم نمیخورد. آدریان رانندگی میکرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز میراند و پیچهای تند را به آرامی پشت سر میگذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمیشد. زمانی که به راه ورودی جاده متروکه رسیدند، ناگهان آدریان متوجه شد خانمی سفیدپوش وسط جاده راه میرود. پشت آن خانم به آنها بود و در نتیجه فقط موهای بلندش به چشم میخورد. آدریان از سرعت ماشین کاست تا بتواند چهره آن خانم را ببیند. از لئو خواست که نگاهی به آن خانم بیندازد و وقتی متوجه شد که لئو هم میتواند آن زن را ببیند، خیالش تا حدی راحت شد.
آدریان نمیتوانست باور کند که روح دیده است و در عین حال از این که خانمی تنها در آن ساعت از شب در آن جاده قدم بزند هم تعجب کرده بود. حتی در روز روشن هم هیچ کس جرأت نداشت پیاده به آنجا برود، چون جاده کم عرض و به شدت خطرناک بود؛ علاوه بر آن، یک زن تنها در آن ناحیه کوهستانی چه میکرد.
آدریان از گوشه چشم نگاهی به لئو انداخت. لئو وحشتزده و بیمناک به نظر میرسید. وقتی به زن نزدیکتر شدند، آدریان ترمز کرد. زن به آرامی را به آنها کرد و آنها در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که او چهرهای بسیار کریه دارد و قطرات خون را روی صورت او دیدند.
آدریان حتم پیدا کرد که او یک انسان نیست. در نتیجه به سرعت پایش را روی پدال گاز فشارداد و تصمیم گرفت زن را زیر گرفته و فرار کند، ولی نمیدانستند بعد از زیر گرفتن آن زن چه بلایی سرشان میآید. چند ثانیه بعد لئو با تردید به پشت سر نگاه کرد تا ببیند که آیا زن هنوز آنجاست یا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را دید که روی صندلی عقب قرار داشت. لئو آن چنان ترسیده بود که نمیدانست چه کند و یا چه بگوید. آدریان هم از آینه نکاهی به عقب انداخت و متوجه شد که زن بدون سر در تعقیب آنهاست.
بعد از آن حادثه، آدریان و لئو تا مدتها شوکه بودند و قدرت تکلمشان ضعیف شده بود. بعد از مدت زیادی، جریان را برای نزدیکان خود تعریف کردند و تصمیم گرفتند که هرگز به آن جاده نزدیک نشوند.
۴. داستان کوتاه ترسناک به نام سر بریده
یک داستان ترسناک از ژاپن در مورد دو پسر جوان است که ساختمان قدیمی وحشیانه را کشف می کند:
وقتی جوان بودم، در پایین خیابان ما یک ساختمان ویران وجود داشت. همه بچه ها در این منطقه خیلی از آن دور بودند، زیرا شایعه ای بود که خالی از سکنه بود.
دیوارهای بتنی ساختمان قدیمی دو طبقه شکسته و فرو ریختند. پنجره ها شکسته شدند و شیشه ها برروی کف اتاق ریخته بودند.
یک شب، به عنوان یک تست شجاعت، بهترین دوست من و من تصمیم گرفتیم که مکان قدیمی وحشت زده را کشف کنیم.
ما از طریق یک پنجره در پشت ساختمان وارد شدیم. کل مکان کثیف بود و لایه ای از گل در کف چوبی وجود داشت. همانطور که ترسیده بودیم، به سمت بالا نگاه کردیم و شوکه شدیم,کسی روی سقف نوشته است “من مرگ” هستم.
من گفتم “احتمالا فقط بعضی از نوجوانان تلاش می کنند بچه ها را بترسانند”.
دوستم را با عصبانیت پاسخ داد”آره، احتمالا …”.
ما بیشتر اتاق های طبقه همکف را بررسی کردیم. در یک اتاق که به نظر می رسید آشپزخانه ای بوده است،نوشته های بیشتری روی دیوار پیدا کردیم.
یکی از نوشته ها این بود:من بالای پله ها هستم.
ما از پله های تقریبا خراب شده بالا میرفتیم.من راه را رهبری کردم و دوستم پشت سر من حرکت میکرد. من نمترسیدم، اما او کمی ترسیده بود.
دوباره نوشته ایی پیدا کردیم:”من در اتاق نشینمن هستم”.
وقتی به بالا از پله ها رسیدیم، به سمت چپ حرکت کردیم و به آرامی راهرو باریک راه می رفتیم. در انتهای راهرو یک در بسته وجود داشت.
روی در نوشته بود:”شما در این اتاق من را پیدا خواهید کرد”.
با این حال، دوست من با ترس کلا تکان خورد. من هم خیلی خسته بودم، اما نمی خواستم در را باز کنم. او به من گفت که نمی خواهد به هیچ وجه ادامه دهد، اما اصرار کردم که هیچی نیست و نترس.
دستگیره را باز کردم و در باز شد. ما وارد اتاق شدیم و اتاق خالی بود. دو در بسته در هر دو طرف وجود داشت. روی دیوار نوشته های زیادی وجود داشت.
روی یکی نوشته بود: “سر من در سمت چپ و بدن من در سمت راست است.”
به محض این که دوست من این را دید، به طور کامل هوش خود را از دست داد. او یک فریاد زد و فرار کرد ومن دست او را گرفتم، اما او دستم را ول کرد و از در فرار کرد.اما صدای پای او در راه رو غیب شد.
خودم را روی زمین انداختم. من مصمم به شجاعت و ازبین برد ترس خود بودم. با تمام شجاعت خود، درب سمت راست باز کردم و داخل شدم. من به طرف دیگر اتاق رفتم و روی دیوار به کوچکی نوشته شده بود: “بدن من غیرقابل انکار است”.
من در طبقه پایین نگاه کردم،روی تخته کف ایستاده بودم.
ناگهان من برگشتم و نوشته ایی دیدم:”سر من از اتاق بیرون میاید و پشت سر توست. بچرخ “.
من صدای درب را پشت سرم شنیدم و به سرعت قایم شدم. یک سایه در پشت درب حرکت کرد.
اون سر بریده شده ی دوستم بود.
او مرده بود.چشم های مرده اش به نظر می رسید به من نگاه می کرد.با وحشت تمام فریاد زدم، من خودم را از طریق پنجره باز پرت کردم و داستان عجیبی را با خود اوردم.
من با بازو فرود امدم و بازویم شکست،از درد زیادش فریاد زدم و به خانه فرار کردم، گریه کردم و برای والدینم فریاد زدم.
به پلیس زنگ زدم و ساختمان ویران شده قدیمی را جستجو کرد. در ابتدا آنها چیزی پیدا نکردند. هیچ نوشته ای روی دیوار وجود نداشت. آنها خانه را از بالا به پایین بیرون کشیدند، اما هیچ علامتی از دوست من پیدا نکردند.
آنها فقط توانستند بدنش را پیدا کنند،اما سرش هیچوقت پیدا نشد!
سخن آخر
۴ داستان کوتاه ترسناک با موضوعات جن و ارواح، خانه قدیمی و … را در این مطلب خواندید، اما ما منتظر شنیدن داستان های واقعی ترسناک شما هستیم. در پایین همین صفحه روایت های واقعی خود را با ما در میان بگذارید تا به همین مطلب اضافه کنیم.
در آخر پیشنهاد می کنیم اگر به طور کلی با مقوله ترس در زندگی خود زیاد رو به رو می شوید، حتما ۱۰ راهکار موثر برای کاهش ترس را نیز در انگیزه بخوانید.