مولانا جلال الدین محمد بلخی، یکی از شعرای نامدار ایران زمین در تاریخ ششم ربیع الاول سال ۶۰۴ هجری قمری در بلخ به دنیا آمده است. اشعار عاشقانه مولانا در میان سرودههای وی جایگاه ویژهای دارد و به هیچ وجه نمیتوان تاثیرپذیری او از شمس تبریزی را در غزلیات و رباعیاتش، نادیده گرفت. عشقی معنوی و والا.
رباعیات، غزلیات و مثنویهای مولانا، هر یک به شکلی خواندنی و فراموش نشدنی هستند و هر روح هنردوستی را به خود جذب میکنند.
در اینجا به تعدادی از زیباترین اشعار عاشقانه مولانا پرداختهایم که هر یک میتوانند برای همیشه در لوح ذهن و قلب ما نقش بسته و هرگز به فراموشی سپرده نشوند.
اشعار عاشقانه مولانا
۱.
ای عاشقــان ای عاشقـان پیمانه را گم کردهام
در کنج ویران مــــاندهام، خمخــانه را گم کردهام
هم در پی بالائیــــان ، هم من اسیــر خاکیان
هم در پی همخـــانهام ،هم خــانه را گم کردهام
آهـــــم چو برافلاک شد اشکــــم روان بر خاک شد
آخـــــر از اینجا نیستم، کاشـــانه را گم کردهام
در قالب این خاکیان عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیر حبس شد، جانانه را گم کردهام
از حبس دنیا خستهام چون مرغکی پر بستهام
جانم از این تن سیر شد، سامانه را گم کردهام
در خواب دیدم بیـــدلی صد عاقل اندر پی روان
میخواند با خود این غزل، دیوانه را گم کردهام
گـــر طالب راهی بیــــا، ور در پـی آهی برو
این گفت و با خود میسرود، پروانه راگم کردهام
۲.
حیلت رها کن عاشقــا دیوانه شو دیوانه شو
و انـدر دل آتش درآ، پــــروانـه شــو پروانــــه شو
هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان همخانـه شـو همخانه شــو
رو سینــه را چـون سینهها، هفت آب شو از کینهها
و آنگـــه شراب عشــق را پیمانـه شــــو پیمانـه شـو
باید کـــه جملــه جــان شــوی تا لایق جانان شوی
گـــر ســوی مستــان میروی؛ مستانه شـــو مستانه شو…
۳.
بشکن سبو و کوزه، ای میرآب جانها
تا وا شود چو کاسه، در پیش تو دهانها
بر گیجگاه ما زن، ای گیجی خردها
تا وارهد به گیجی، این عقل زامتحانها
ناقوس تن شکستی، ناموس عقل بشکن
مگذار کان مزوِر، پیدا کند نشانها
ور جادویی نماید بندد زبان مردم
تو چون عصای موسی بگشا بر او زبانها
عاشق خموش خوشتر، دریا به جوش خوشتر
چون آینهست خوشتر در خامشی بیانها
زیباترین شعرهای عاشقانه مولانا
۴.
ای یوسف خوش نام مـا خوش میروی بر بام مــــا
ای درشکـــسته جــام مـا ای بــردریـــــده دام ما
ای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصــور مـا
جوشی بنه در شور ما تا مِی شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یــار مـــا عیــار مـــا، دام دل خَمّـــار مـــا
پا وامکــش از کار ما، بِستان گــــرو دستار مــا
در گل بمانده پای دل، جان میدهم چه جای دل
وز آتـــــش ســودای دل، ای وای دل ای وای مـــــا
۵.
من عاشقی از کمال تو آموزم
بیت و غزل از جمال تو آموزم
در پرده دل خیال تو رقص کند
من رقص خوش از خیال تو آموزم
*** اشعار عاشقانه مولانا ***
۶.
در هوایت بیقرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب؟!
جان و دل میخواستی از عاشقان
جان و دل را میسپارم روز و شب
تا نیابم آنچه در مغز من است
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم، گاه تارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
زآن شبی که وعده دادی روز وصل
روز و شب را میشمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده، اشکبارم روز و شب
ابیاتی عاشقانه از مولوی
۷.
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و تو
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو
اختران فلک آیند به نظّاره ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو
من و تو، بی منوتو، جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ، ز خرافات پریشان، من و تو
طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند
در مقامی که بخندیم بدانسان، من و تو
این عجبتر که من و تو به یکی کنج این جا
هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو!
به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو
۸.
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیشود
داغ تــو دارد این دلـم جـای دگـر نمیشود
دیـده عقــل مست تو چرخه چــرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو به سر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقـل خـروش میکند بی تو به سـر نمیشود
۹.
ای شده از جفای تو، جانب چرخ دود من
جور مکن که بشنود، شاد شود حسود من
بیش مکن تو دود را، شاد مکن حسود را
وه که چه شاد میشود، از تلف وجود من
تلخ مکن امید من، ای شکر سپید من
تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من
دلبـر و یـار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهـار مـن تویی بهـر تو بود بود ِ من
خواب شبم ربودهای مونس من تو بودهای
درد، توام نمودهای غیـر تو نیست سود من
جـان من و جهان من زهــره آسمـان من
آتش تو نشان من در دل همچو عـود من
جسم نبود و جان بُدم با تو بر آسمان بُدم
هیچ نبود در میان گفت من و شنـود من
اشعار عاشقانه معنوی
۱۰.
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش
گه میفتد از این سو، گه میفتد از آن سو
آن کس که مست گردد؛ خود این بود نشانش
چشمش بلای مستان ما را از او مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنگانش
ای عشق الله الله! سرمست شد شهنشه!
برجه بگیر زلفش، در کش در این میانش
اندیشهای که آید در دل، ز یار گوید
جان بر سرش فشانم پُر زر کنم دهانش
آن روی گلستانش وان بلبل بیانش
وآن شیوههاش یارب! تا با که است آنش؟
این صورتش بهانهست او نور آسمانست
بگذر ز نقش و صورت، جانش خوش است جانش
دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد
پس این جهان مرده زندهست از آن جهانش
۱۱.
درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست
ویران کردم به دست خود خانهٔ دل
چون دانستم که گنج در ویرانیست
شعرهای عاشقانه از مولوی
۱۲.
نان پاره ز من بستان، جان پاره نخواهد شد
آواره عشق ما آواره نخواهد شد
آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز
وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد
آن را که منم منصب معزول کجا گردد
آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد
آن قبله مشتاقان ویران نشود هرگز
وان مصحف خاموشان سی پاره نخواهد شد
از اشک شود ساقی این دیده من لیکن
بی نرگس مخمورش خماره نخواهد شد
بیمار شود عاشق اما بنمیمیرد
ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد
خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر
آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد
۱۳.
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
۱۴.
جز عشق نبود هیچ دمساز مرا
نی اول و نی آخر و آغاز مرا
جان میدهد از درونه آواز مرا:
کای کاهل راه عشق! درباز مرا
۱۵.
از آتش عشق در جهان گرمیها
وز شیر جفاش در وفا نرمیها
زان ماه که خورشید از او شرمندهست
بی شرم بود مرد چه بی شرمیها
۱۶.
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی؟
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی
صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانی
گر نامه نمیخوانی خود نامه تو را خواند
ور راه نمیدانی در پنجه رهدانی
بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگدلان منشین چون گوهر این کانی
ای از دل و جان رسته، دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی
هم آبی و هم جویی، هم آب همیجویی
هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی
چند است ز تو تا جان؟ تو طرفهتری یا جان؟
آمیختهای با جان؟ یا پرتو جانانی؟
نور قمری در شب، قند و شکری در لب
یارب چه کسی یارب! اعجوبه ربّانی
هر دم ز تو زیب و فر، از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوشتر؟ خوش بدهی و بستانی!
از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی
۱۷.
ای در دل من میل و تمنا همه تو
وندر سـر من مایه سودا همه تو
هرچنـــــد به روزگار در مینگرم
امروز هـمه تویی و فردا همه تو
۱۸.
نگفتمت مرو آن جا، که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقشبند سراپرده رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سر چشمه صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد خلاق بیجهات منم
اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتی دان که کدخدات منم
۱۹.
گفتم صنما مگر که جانان منی
اکنون که همی نظر کنم جان منی
مرتد گردم گر ز تو من برگردی
ای جان جهان تو کفر و ایمان منی
بیت های زیبا و عاشقانه
۲۰.
دلتنگم و دیـدار تو درمــان مـن است
بـی رنگ رخت زمـانه زندان مـن است
بـر هیچ دلــی مبــاد و بـر هیچ تنـی
آنچ از غم هجران تو بر جان من است
*** اشعار عاشقانه مولانا ***
۲۱.
هرچند فراق، پشت امید شکست
هرچند جفا دو دست آمال ببست
نومید نمیشود دل عاشق مست
هر دم برسد به هر چه همت، دربست
۲۲.
خواهم که به عشق تو ز جان برخیزم
وز بهر تو از هر دو جهان برخیزم
خورشید تو خواهم که به یاران برسد
چون ابر ز پیش تو از آن برخیزم
اشعار عاشقانه مولاناجلال الدین رومی
۲۳.
خواب شب بر چشم خود کردم حرام
تا ببینم صبحدم سیمای دل
قد من هم چون کمان شد از رکوع
تا ببینم قامت و بالای دل
*** اشعار عاشقانه مولانا ***
۲۴.
نی من منم، نی تو توئی، نی تو منی
هم من منم، هم تو توئی، هم تو منی
من با تو چنانم ای نگار ختنی
کاندر غلطم که من توام یا تو منی
۲۵.
از آتش عشق در جهان گرمیها
وز شیر جفاش در وفا نرمیها
زآن ماه که خورشید از او شرمندهست
بی شرم بود مرد چه بی شرمیها
عشق و مستی در اشعار مولوی
۲۶.
من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردی
میترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی
۲۷.
عشقت صنما چه دلبریها کردی
درکشتن بنده ساحریها کردی
بخشی همه عشقت به سمرقند دلم
آگاه نه ایی چه کافریها کردی
۲۸.
بیچارهتر از عاشق بیصبر کجاست
کاین عشق گرفتاری بیهیچ دواست
درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست
در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست
۲۹.
این جا کسی است پنهان دامان من گرفته
خود را سپس کشیده پیشان من گرفته
این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان
باغی به من نموده ایوان من گرفته
این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفته
این جا کسی است پنهان مانند قند در نی
شیرین شکرفروشی دکان من گرفته
جادو و چشم بندی چشم کسش نبیند
سوداگری است موزون میزان من گرفته
چون گلشکر من و او در همدگر سرشته
من خوی او گرفته او آن من گرفته
در چشم من نیاید خوبان جمله عالم
بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته
من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم
تا درد عشق دیدم درمان من گرفته
۳۰.
ﺍﯼ ﺩﻝ ﺍﮔﺮﺕ ﻃﺎﻗﺖ ﻏﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ
ﺁﻭﺍﺭﻩٔ ﻋﺸﻖ؛ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮐﻢ ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﺮﻭ
ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺗﻮ ﺑﯿﺎ ﺍﮔﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪ
ﻭﺭ ﻣﯽﺗﺮﺳﯽ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ
۳۱.
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کآشیان مرغ توست
شاخ مشکن، مرغ را پرّان مکن
جمع و شمع خویش را برهم مزن
دشمنان را کور کن شادان مکن
گر چه دزدان خصم روز روشنند
آنچه میخواهد دل ایشان مکن
کعبه اقبال، این حلقه است و بس
کعبه امّید را ویران مکن
این طناب خیمه را برهم مزن
خیمه توست آخر ای سلطان مکن
نیست در عالم ز هجران تلختر
هرچه خواهی کن، ولیکن آن مکن!!
اشعار عاشقانه رومی
۳۲.
عاشق شدهای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد
از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک و مَلَک گویند تنهات مبارک باد
ای پیشرو مردی، امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد
کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شدهای کلی حلوات مبارک باد
در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بیکینه غوغات مبارک باد
این دیده دل دیده اشکی بُد و دریا شد
دریاش همیگوید دریات مبارک باد
ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد
ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد
خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد
۳۳.
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه است این؟ دل اشارت میکرد
که نه اندازه توست این، بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
۳۴.
چه نزدیک است جان تو به جانم
که هر چیزی که اندیشی بدانم
از این نزدیکتر دارم نشانی
بیا نزدیک و بنگر در نشانم
به درویشی بیا اندر میانه
مکن شوخی مگو کاندر میانم
میان خانهات همچون ستونم
ز بامت سرفرو چون ناودانم
منم همراز تو در حشر و در نشر
نه چون یاران دنیا میزبانم
میان بزم تو گردان چو خمرم
گه رزم تو سابق چون سنانم
اگر چون برق مردن پیشه سازم
چو برق خوبی تو بیزبانم
همیشه سرخوشم فرقی نباشد
اگر من جان دهم یا جان ستانم
به تو گر جان دهم باشد تجارت
که بدهی به هر جان صد جهانم
دراین خانه هزاران مرده بیشاند
تو بنشسته که اینک خان و مانم
یکی کف خاک گوید زلف بودم
یکی کف خاک گوید استخوانم
شوی حیران و ناگه عشق آید
که پیشم آ که زنده جاودانم
بکش در بر بر سیمین ما را
که از خویشت همین دم وارهانم
خمش کن خسروا هم گو ز شیرین
ز شیرینی همیسوزد دهانم
عاشقانههای مولانا
۳۵.
ای روی تو کعبۀ دل و قبلۀ جان
چون شمع ز غم سوختم ای شعلۀ جان
بردار حجاب و رخ به عاشق بنمای
تا چاک زند به دست خود خرقهٔ جان
۳۶.
من مهر تو بر تارک افلاک نهم
دست ستمت بر دل غمناک نهم
هر جا که تو بر روی زمین پای نهی
پنهان بروم دیده بر آن خاک نهم
۳۷.
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخـی سـازد دو چشمم را کـند جیحـون
*** اشعار عاشقانه مولانا ***
۳۸.
درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست
در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست
۳۹.
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستـم کــن وز هر دو جهانم بستان
بـا هـر چـه دلم قـــرار گیـرد بی تـــو
آتش بــه مـن انـــدر زن و آنــم بستـان…
۴۰.
نیست از عـاشق کسی دیوانهتر
عقل از سودای او کورست و کر
سخن آخر
گویند هیچ سخنی خوشتر از سخن عشق در جهان هستی نیست. به راستی عشق زندگی را زیر و زبر میکند و تمام اشعار عاشقانه، چه زمینی و چه آسمانی؛ موجب جلای روح شده و ذات آدمی را نشاط میبخشند. از آن جمله است اشعار عاشقانه مولانا که شور و جنون عشق را به جان هر شنونده ای میاندازد.