جوانی هدیهای بزرگ از طرف خداوند است که به سرعت به پایان میرسد. همه ما باید قدر جوانیمان را بدانیم تا بتوانیم به درستی از آن بهره بگیریم و در پایان عمر از نحوه سپری شدن آن پشیمان نشویم. گاهی خواندن یک شعر جوانی از شاعران ایرانی ما را به خودمان میآورد و باعث میشود بیشتر قدر جوانیمان را بدانیم.
در این مطلب منتخبی از بهترین اشعار فارسی از شعر جوانی را برایتان آوردهایم. با هم بخوانیم:
مجموعه شعر جوانی
“جوان و کمال”
ای جوان چشم دلِ خود باز کن
زندگی را با هدف آغاز کن
راه پاکان و نیاکان پیش گیر
پند از یاران نیک اندیش گیر
هست آینده یکی کوه بلند
تا رسی آنجا، به پستی دل نبند
جوانا ره طاعت امروز گیر
که فردا نیاید جوانی ز پیر
قضا روزگاری ز من در ربود
که هر روزی از وی شب قدر بود
من این روز را قدر نشناختم
بدانستم اکنون که در باختم
ز روزگار جوانی خبر چه می پرسی
چو برق آمد و چون ابر نوبهاران رفت
ای نوجوان تو قدر جوانی خود بدان
کن سعی تا که خرّم و خوش برخوری از آن
تو درد پیری خود دانی امروز چاره کن
آن روز میشوی به یقین زار و ناتوان
تو باید آسمان پرواز باشی
درخشان همت و خود ساز باشی
تو باید آگه و بیدار باشی
به دور از دام استعمار باشی
به کار انداز نیروی اراده
مشو از مرکب کوشش پیاده
به راه علم و ایمان پیشتر تاز
چو خود کن ملت خود را سرافراز
جوانی بهار است ای برادر
همه گلها در آن روید سراسر
“اندوه پرست”
کاش چون پاییز بودم…. کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب یکایک زرد می شد
آسمان سینهام پر درد میشد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ زد
وه … چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پرشور رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من میخواند… شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله میزد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من …
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم میریخت بر دلهای خسته
پیش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر
منزلگه اندوه و درد و بد گمانی
کاش چون پاییز بودم … کاش چون پاییز بودم
(شعر بلند جوانی از فروغ فرخزاد)
“شعر جوانی”
جوانی چنین گفت روزی به پیری
که چون است با پیریات زندگانی
بگفت اندرین نامه حرفی است مبهم
که معنیش جز وقت پیری ندانی
جوانی نکو دار کاین مرغ زیبا
نماند در این خانه استخوانی
متاعی که من رایگان دادم از کف
تو گر میتوانی مده رایگانی
هر آن سرگرانی که من کردم اول
جهان کرد از آن بیشتر، سرگرانی
چو سرمایهام سوخت، از کار ماندم
که بازی است، بیمایه بازارگانی
از آن برد گنج مرا، دزد گیتی
که در خواب بودم گه پاسبانی
(شعر در مورد جوانی از پروین اعتصامی)
ز سری، موی سپیدی رویید
خندهها کرد بر او موی سیاه
که چرا در صف ما بنْشستی
تو ز یک راهی و ما از یک راه
گفت من با تو عبث نَنْشستم
بنشاندند مرا، خواه نخواه
قاصد پیریم، از دیدن من
این یکی گفت دروغ، آن یک آه
سپهی بود جوانی که شکست
پیری امروز برانگیخت سپاه
چو تو یک روز سیه بودم و خوش
سیهی گشت سپیدی ناگاه
تو هم ای دوست چو من خواهی شد
باش یک روز بر این قصه گواه
“جوان و پند پیران”
پند پیران بهتر از عمر دراز
زآنکه ایشانند خود در عین راز
پند پیران بهتر از بخت جوان
بشنو این معنا ز پیر غیب دان
پند پیران هم چو اسم اعظم است
بر جراحتها مثال مرهم است
پند پیران مرهم جانی بود
پند پیران راز پنهانی بود
پند پیران باشدت چون پیشوا
پند پیران باشدت خود مقتدا
پند پیران آفتاب بی زوال
پند پیران است ماه و عمر و سال
پند پیران است فتح الباب دین
پند پیرانت کند با دین قرین
“شعر فرصت جوانی”
چارده پند آنکه چون داری بقا
تو غنیمت دار عمر خویش را
گر تو عمر خویش را ضایع کنی
پس کجا تو خدمت صانع کنی
چون جوانی پسر کاری بکن
پیر چون گشتی شود سردت سخن
در جوانی کار این دنیا بساز
تا برون آیی ز کفر و جهل باز
هر که او اندر جوانی کار کرد
نفس شوم خویش را رهوار کرد
عمر را میدان غنیمت هر نفس
چون رود دیگر نیاید بازپس
میسزد گر عمر را داری عزیز
چون رود بیشش نخواهی دید نیز
“شعر بهای جوانی”
خمید نرگس پژمردهای ز اندوه و شرم
چو دید جلوه گلهای بوستانی را
فکند بر گل خودروی دیده امید
نهفته گفت بدو این غم نهانی را
که بر نکرده سر از خاک در بسیط زمین
شدم نشانه بلاهای آسمانی را
مرا به سفره خالی زمانه مهمان کرد
ندیده چشم کس اینگونه میهمانی را
طبیب باد صبا را بگوی از ره مهر
که تا دوا کند این درد ناگهانی را
ز کاردانی دیروز من چه سود امروز
چو کار نیست چه تاثیر کاردانی را
به چشم خیره ایام هر چه خیره شدم
ندید دیده من روی مهربانی را
من از صبا و چمن بدگمان نمیگشتم
زمانه در دلم افکند بدگمانی را
چنان خوشند گل و ارغوان که پنداری
خریدهاند همه ملک شادمانی را
شکستم و نشد آگاه باغبان قضا
نخوانده بود مگر درس باغبانی را
بمن جوانی خود را بسیم و زر بفروش
که زر و سیم کلید است کامرانی را
جواب داد که آئین روزگار اینست
بسی بلند و پستی است زندگانی را
بکس نداد توانائی این سپهر بلند
که از پیش نفرستاد ناتوانی را
هنوز تازه رسیدی و اوستاد فلک
نگفته بهر تو اسرار باستانی را
در آن مکان که جوانی دمی و عمر شبی است
بخیره میطلبی عمر جاودانی را
نهان هر گل و بهر سبزهای دو صد معنی است
بجز زمانه نداند کس این معانی را
ز گنج وقت نوائی ببر که شبرو دهر
برایگان برد این گنج رایگانی را
ز رنگ سرخ گل ارغوان مشو دلتنگ
خزان سیه کند آن روی ارغوانی را
گرانبهاست گل اندر چمن ولی مشتاب
بدل کنند به ارزانی این گرانی را
زمانه بر تن ریحان و لاله و نسرین
بسی دریده قباهای پرنیانی را
من و تو را ببرد دزد چرخ پیر از آنک
ز دزد خواسته بودیم پاسبانی را
چمن چگونه رهد ز آفت دی و بهمن
صبا چه چاره کند باد مهرگانی را
تو زر و سیم نگهدار کاندرین بازار
بسیم و زر نخریده است کس جوانی را
“شعر جوانی پروین اعتصامی”
“شعر در مورد جوانی از شهریار”
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی میکند
همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجزو نا توانی میکند
بلبلی در سینه مینالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل فشانی میکند
ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی میکند
نای ما خاموش ولی این زهره شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی میکند
گر زمین دود هوا گردد همانا، آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی میکند
سالها شد رفته دمسازم زدست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی میکند
با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی میکند
بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون می کند با ما نهانی می کند
میرسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی میکند
“شهریارا” گو دل از ما مهربانان نشکنید
ورنه قاضی در قضا نامهربانی میکند
شهریار
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجـستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کـنون با بار پیــــــری آرزومندم که برگردم
بـه دنبــال جـوانی کوره راه زنـدگـانـی را
به یاد یــار دیرین کاروان گمکرده را مانـم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم بـه زهرآلود شهد شـادمـانی را
سـخن با مـن نمیگوئی الا ای هـمزبـان دل
خدایــا با که گویم شکوهی بی هم زبـانی را
نسیم زلف جانان کو؟ که چون برگ خزان دیده
به پـای سـرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشـی داری بلای جان
خـدایــا بـر مگردان ایـن بلای آسـمانـی را
نمیـری شهریار از شعر شیریـن روان گفتن
کــه از آب بقـا جــوئــید عـمر جـاودانی را
شهریار
مبند دل به حیاتی که جاودانی نیست
که زندگانی ده روزه زندگانی نیست
به چشم هر که سیه شد جهان ز رنج خمار
شراب تلخ کم از آب زندگانی نیست
ز شرم موی سفیدست هوشیاری من
وگرنه نشئه مستی کم از جوانی نیست
جدا بود شکر و شیر، همچو روغن و آب
درین زمانه که آثار مهربانی نیست
ز صبح صادق پیری چه فیض خواهم برد؟
مرا که بهره به جز غفلت از جوانی نیست
برون میار سر از زیر بال خود صائب
که تنگنای فلک جای پرفشانی نیست
صائب تبریزی
“متن آهنگ جوانی از حسین قوامی”
ای جوانی
رفتی ز دستم، در خون نشستم
جوانی، کجایی؟
چرا رفتی که من با تو عهدی نبستم
غم پیری، نبود دیری، که در هم شکستم
جوانی را ز کف دادهام رایگانی
کنون حسرت برم روز و شب بر جوانی
نه هوشیار و نه مستم
ندانم که چه هستم
جوانی چو رفتی تو ز دستم
ندیدم سود از جوانی در زندگانی
چه حاصل از زندگانی دور از جوانی
جفا کن که بودم دردا که دیدم از مهربانان، نامهربانی
غمت را نهفتم در سینه اما با کس نگفتم راز نهانی
ندیدم سود از جوانی در زندگانی
چه حاصل از زندگانی دور از جوانی
چو این دل به نشا دادم
که چون جویم از رهابم
امیدم کجایی، کجایی؟
اگر در برم نیایی، بسازم با سوز هجر و داغ جدایی
بسازم با سوز هجر و داغ جدایی
شعر کوتاه جوانی
خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی
خوشا با پریچهرگان زندگانی
به وقت جوانی بکن عیش؛ زیرا
که هنگام پیری بُوَد ناتوانی
جوانی و از عشق پرهیز کردن
چه باشد ندانی، به جز جان گرانی
جوانی که پیوسته عاشق نباشد
دریغ است ازو روزگار جوانی
فرخی سیستانی
افسوس که ایّام جوانـــــــی بگذشت
هنگام نشاط و شادمانی بگذشت
تا چشم گشودیم در این باغ، چو گل
هفتاد و دو سال زندگانی بگذشت
عمر از کف رایگانی میرود
کودکی رفت و جوانی میرود
این فروغ نازنین بامداد
در شبانی جاودانی میرود
افسوس که ایّام جوانـــــــی بگذشت
هنگام نشاط و شادمانی بگذشت
تا چشم گشودیم در این باغ، چو گل
هفتاد و دو سال زندگانی بگذشت
شباب عمر عجب با شتاب میگذرد
به دین شتاب خدایا شباب میگذرد
شباب و شاهد و گل مغتنم بود ساقی
شتاب کن که جهان با شتاب میگذرد
بار دیگر گر فرود آری سری با ما جوانی
داستانها دارم از بیداد پیری با جوانی
واعزیزا گوئی آخر گر عزیزت مرده باشد
من چرا از دل نگویم وا جوانی وا جوانی
افسوس که نامه جوانی طی شد
و آن تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب
افسوس ندانم که کی آمد کی شد
تو جوانمرد و دولت تو جوان
می به بخت تو نوجوان آمد
گل دگر ره به گلستان آمد
واره باغ و بوستان آمد
نوجوان گشتی و شکل ناز را نشناختی
جای تسکین نیست زین پس بی قراران ترا
هر که را امروز خواندی باز فردا کشتیش
بارک الله این چه اقبال است یاران ترا
آمد بهار و تازه و تر شد گل و صبا
زان سرو نوجوان خبر تازه بر نداد
خوشوقت بادکش گذری هست
از آن طرف هر چند دور مانده ما را خبر نداد
حد من نیست ثنایت گفتن
گوهر شکر عطایت سفتن
نوجوانی به جوانی مغرور
رخش پندار همی راند ز دور
تک بتی در مورد جوانی
بر باد رفت در غم و حسرت جوانیم
بی آرزو چه سود دگر زندگانیم
تبه کردم جوانی تا کنم خوش زندگانی را
چه سود از زندگانی چون تبه کردم جوانـی را
همه کس راتن و اندام و جمال است و جوانی
وین همه لطف ندارد تو مگر سرو روانی؟
جوانی چون سواری بود و بگذشت
به گلزاری بهاری بود و بگذشت
دریغا از جوانی، صد دریغا
که آن هم روزگاری بود و بگذشت
من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیدهام
به روزگار جوانی درود باد درود
که دوره خوش من دوره جوانی بود
بر ساحل دریای جوانی چو نشینم
هر دم گذرد از سر من موج خیالی
عیش خوش و ایّام جوانی همه گوئی
چون بوی گلی بود که همراه صبا بود
شادی کنید ای دوستان من شادم و آسودهام
بوی جوانی بشنوید از پیکر فرسودهام
جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد
وداع جاودانی حسرتا با من جوانی کرد
تبه کردم جوانی تا کنم خوش زندگانی را
چه سود از زندگانی چون تبه کردم جوانـی را
سخن آخر
در پایان امیدواریم از شعرهای جوانی که برایتان در این مطلب آوردیم، نهایت لذت را برده باشید. شما نیز اگر شعر زیبایی در مورد جوانی میشناسید، برای ما در پایین همین صفحه بنویسید.
همچنین پیشنهاد میکنیم حتما اشعار زیبا در مورد امید و امیدواری را نیز در انگیزه بخوانید.