چند شاعر را میشناسید که از مدح پادشاهان به سوی اشعار عاشقانه رفته، سپس به اخلاق و تعلیم گرایش پیدا کرده و در انتهای عمر به عرفان روی آورده باشند؟ یکی از نمونههای بارز چنین شاعری سناییست. سنایی غزنوی (۴۷۳ ـ ۵۴۵ قمری) با نام کامل ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی از شاعران بزرگ فارسیزبان است که با نام حکیم سنایی نیز شناخته میشود و حکیم بودن نشان از اشراف او بر علوم زمانه خود دارد. او عرفان را وارد شعر کرد و تأثیر انکارناپذیر بر شاعران پس از خود مخصوصاً مولانا گذاشت. این مطلب به بهترین اشعار سنایی غزنوی میپردازد.
بهترین اشعار سنایی غزنوی
سستگفتار بُوَد در گَهِ پیری در علم
هر که در کودکی از جَهد سخندان نشود
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
یادگاری کز آدمیزاد است
سخن است آن دگر همه باد است
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
گر شوی جان جز هوای دوست را مسکن مشو
ور شوی دل جز نگار عشق را قابل مباش
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
تا این دل من همیشه عشقاندیش است
هر روز مرا تازه بلایی پیش است
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
تا نقش خیال دوست با ماست
ما را همه عمر خود تماشاست
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
یا بیا پاک بزی ورنه برو خاکی باش
که دو معنی همی اندر سخنی آسان نیست
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
ای سنایی دل بدادی در پی دلدار باش
دامن او گیر و از هر دو جهان بیزار باش
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
عشقا تو در آتشی نهادی ما را
درهای بلا همه گشادی ما را
صبرا به تو در گریختم تا چه کنی
تو نیز به دست هجر دادی ما را
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
بسیار سمرهاست در آفاق ولیکن
دلسوزتر از عشق من و تو سمری نیست
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
در میان عارفان جز نکته روشن مگوی
در کتاب عاشقان جز آیت مشکل مباش
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
از برای یک بلی کاندر ازل گفتهست جان
تا ابد اندر دهد مرد بلی تن در بلا
خاک را با غم سرشت اول قضا اندر قدر
غم کند ناچار خاکی را به نسبت اقتضا
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
چون موی شدم ز رشک پیراهن تو
وز رشک گریبان تو و دامن تو
کاین بوسه همی دهد قدمهای تو را
وآن را شب و روز دست در گردن تو
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
با ما به زبانی و به دل با دگرانی
هم دوستتر از من نبود هر که گزینی
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
سودای توام بیسر و بیسامان کرد
عشق تو مرا زنده جاویدان کرد
لطف و کرمت جسم مرا چون جان کرد
در خاک عمل بهتر ازین نتوان کرد
اشعار عاشقانه سنایی
آنجا که گذر کرد به ناگه سپه عشق
رخها همه زردست و جگرها همه قیری
از پوست برون آی همه دوست شو ایرا
کآنگاه همه دوست شوی هیچ نمیری
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
مر مرا گویی که پیران را نزیبد عاشقی
پیر گشتم در هوای تو جوانی چون کنم
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
عاشق نشوی اگر توانی
تا در غم عاشقی نمانی
این عشق به اختیار نبود
دانم که همین قدر بدانی
هرگز نبری تو نام عاشق
تا دفتر عشق برنخوانی
آب رخ عاشقان نریزی
تا آب ز چشم خود نرانی
معشوقه وفای کس نجوید
هر چند ز دیده خون چکانی
اینست رضای او که اکنون
بر روی زمین یکی نمانی
بسیار جفا کشیدی آخر
او را به مراد او رسانی
اینست نصیحت سنایی
عاشق نشوی اگر توانی
اینست سخن که گفته آمد
گر نیست درست برمخوانی
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
از سنایی زارتر در عشق کیست
یا چو تو دلبر به زیبایی که دید
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
من بیتو همی هیچ ندانم که کجایم
ای از بر من دور ندانم که کجایی
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
من طاقت هجر تو ندارم
با تو چه کنم بجز مدارا
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
کاش رخ من بُدی خاک کف پای تو
بوسه مگر دادمی من کف پای تو را
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
محراب جهان جمال رخساره تست
سلطان فلک اسیر و بیچاره تست
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
گَه در زمین دلها پنهان شوی چو پروین
گاه از سپهر جانها چون ماه نو برآیی
از بهر لطف مستان وز قهر خودپرستان
چون برق میگریزی چون باد میربایی
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
بالای بتان چاکر بالای تو شد
سرهای سران در سر سودای تو شد
دلها همه نقشبند زیبای تو شد
جانها همه دفتر سخنهای تو شد
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
ای بسته به تو مهر و وفا یک عالم
مانده ز تو در خوف و رجا یک عالم
وی دشمن و دوست مر تو را یک عالم
خاری و گلی با من و با یک عالم
اشعار عارفانه سنایی
آنم که مرا نه دل نه جان و نه تنست
بر من ز من از صفات هستی بدنست
تا ظن نبری که هستی من ز منست
آن سایه ز من نیست که از پیرهنست
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
آدم ز خاک بود من از نور پاک او
گفتم یگانه من بُوَم و او یگانه بود
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
ای قوم ازین سرای حوادث گذر کنید
خیزید و سوی عالم علوی سفر کنید
این روحهای پاک درین تودههای خاک
تا کی چنین چو اهل سقر مستقر کنید
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
در مرگ حیات اهل داد و دینست
وز مرگ روان پاک را تمکینست
نز مرگ دل سنایی اندهگینست
بی مرگ همی میرد و مرگش زینست
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
در راه قلندری زیان سود تو شد
زهد و ورع و سجاده مردود تو شد
دشنام سرود و رود مقصود تو شد
بپرست پیاله را که معبود تو شد
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی
ازین آیین بیدینان پشیمانی پشیمانی
مسلمانی کنون اسمیست بر عرفی و عاداتی
دریغا کو مسلمانی دریغا کو مسلمانی
فرو شد آفتاب دین برآمد روز بیدینان
کجا شد درد بودردا و آن اسلام سلمانی
بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا خیزد
ازیرا در جهان جانها فرو ناید مسلمانی
تو ای صوفی نیی صافی اگر مانند تازیکان
به دام خوبی و زشتی ببینی آبی و نانی
بدآنجا میوه و حور و بدینجا لقمه و شاهد
ستوری بود خواهی تو بدو جهان همچو قربانی
چو یعقوب از پی یوسف همه در باز و یکتا شو
وگر نه یوسفی کن تو نه مرد بیت احزانی
اگر راه حقت باید ز خود خود را مجرد کن
ازیرا خلق و حق نبود بهم در راه ربانی
دلی باید ز گل خالی که تا قابل بود حق را
که ناید با صد آلایش ز هر گلخن گلستانی
اشعار سنایی درباره خدا
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی…
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
چون من به خودی نیامدم روز نخست
گر غم خورم از بهر شدن ناید چست
هر چند رهی اسیر در قبضه توست
زین آمد و شد رضای تو باید جست
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
قائم به خودی از آن شب و روز مقیم
بیمت ز سمومست و امیدت به نسیم
با ما نه ز آب و آتشت باشد بیم
چون سایه شدی ترا چه جیحون چه جحیم
✿〜〜〜〜〜❀〜〜〜〜〜✿
ایا بیحد و مانندی که بیمثلی و همتایی
تو آن بیمثل و بیشبهی که دور از دانش مایی
ز وهمی کز خرد خیزد تو زان وهم و خرد دوری
ز رایی کز هوا خیزد تو دور از چشم آن رایی
هر آن کاری که شد دشوار آسانی ز تو جوید
هر آن بندی که گردد سخت آن را هم تو بگشایی
بدانی هر چه اسرارست اندر طبع هر بنده
ببینی هر چه پنهان تو درین اجسام پیدایی
همه ملکی زوال آید زوالی نیست ملکت را
همه خلقان بفرسایند و تو بیشک نفرسایی
که آمرزد خداوندا رهی را گر تو نامرزی
که بخشاید درین بیدادمان گر تو نبخشایی
قدیم حال گردانی رحیم و راحم و ارحم
بصیر و مفضل و منعم خدای دین و دنیایی
اگر طاعت کند بنده خدایا بینیازی تو
وگر عصیان کند بنده به عذری باز بخشایی
خداوندا جهاندارا سنایی را بیامرزی
بدین توحید کو کردست اندر شعر پیدایی
شعری که در ادامه میآید گزیده یکی از قصاید زیبای سنایی غزنوی است. شاعر در دو بیت اول خدا را خطاب قرار میدهد و از بیت سوم، بیتها گویی از زبان خداوند است. در این ابیات به صفات مختلف پروردگار اشاره میشود و همه ابیات مملو از امیدواری به لطف و مهربانی اوست.
ای خدایی که به جز تو ملکالعرش ندانم
بجز از نام تو نامی نه برآید به زبانم
بجز از دین و صنعت نبود عادت چشمم
بجز از گفتن حمدت نبود ورد زبانم
عارفا فخر به من کن که خداوند جهانم
مَلِک عالَمم و عالِم اسرار نهانم
غیب من دانم و پس غیب نداند به جز از من
منم آن عالم اسرار که هر غیب بدانم
شنوای سخنان همه خلقم به حقیقت
شنوایان جهان را سخنان میشنوانم
حی و قیومم و آن دم که کس از خلق نماند
من یکی معتمد و واحد و قیوم بمانم
نه به خشکی نه به بحرم نه کنار و نه میانه
نه بخندم نه بگریم نه چنین و نه چنانم
نه ز نورم نه ز ظلمت نه ز جوهر نه ز عنصر
نه ز تحتم نه ز فوقم ملک کان و مکانم
هرچه در خاطرات آید که من آنم نه من آنم
هرچه در فهم تو گنجد که چنینم نه چنانم
هرچه در فهم تو گنجد همه مخلوق بود آن
به حقیقت تو بدان بنده که من خالق آنم
هر شب و روز به لطف و کرم وجود و جلالم
سیصد و شصت نظر سوی دلت میکند آنم
گر از آن خسته دلت یک نظر فیض بگیرم
زود باشد که شوی کشته تیغ خذلانم
من فرستاده توراتم و انجیل و زبورم
من فرستاده فرقانم و ماه رمضانم
صفت خویش بگفتم که منم خالق بیچون
نه کس از من نه من از کس نه ازینم نه از آنم
کفر صد ساله ببخشم به یک اقرار زبانی
جرم صد ساله به یک عذر گنه در گذرانم
بعد مردن برمت زیر لحد با دل پر خون
خوش بخوابانم و راحت به روانت برسانم
آن دم از خاک برانگیزم در روز قیامت
در چنان انجمنی پرده ز رازت ندرانم
بگذرانم ز صراط و برهانم ز عذابت
در بهشت آرم و بر خوان نعیمت بنشانم
شربت شوق دهم تا تو شوی مست تجلی
پرده بردارم و آن گه به خودت مینگرانم
ذره ذره حسنات از تو ز لطفم بپذیرم
کوه کوه از تو معاصی به کرم در گذرانم
هر عطایی که بکردم به تو ای بنده من من
خوش نشین بنده که من داده خود را نستانم
تمثیلی زیبا از سنایی درباره عشق
سنایی این تمثیل عرفانی را در «حدیقه الحقیقه» به زبان شعر بیان کرده که معانی زیبا در اشراق عشق دارد. داستان از این قرار است که مردی عاشق زنی میشود و هر شب به عشق او بیپروا در رود دجله میرود تا بتواند جمال یار را مشاهده کند. وقتی که عشق او کاستی میگیرد و عیب رخسار معشوق را میبیند، نمیتواند سختی راه محبوب را تحمل کند. معشوق به او هشدار میدهد که امشب در دجله مرو اما مرد توجهی نمیکند، پس در دجله غرق شده و میمیرد.
این چنین خواندهام که در بغداد
بود مردی و دل ز دست بداد
در رهِ عشق مرد شد صادق
ناگهان گشت بر زنی عاشق
بود نهرالمعلی این را باب
زن ز کرج آب دجله گشت حجاب
هر شب این مرد ز آتشِ دل خویش
راه دجله سبک گرفتی پیش
عبره کردی شدی به خانه زن
بیخبر گشته او ز جان و ز تن
باده عشق کرده وی را مست
وز وقاحت سباحه کرده به دست
چون براین حال مدتی بگذشت
آتشِ عشق اندکی کم گشت
خویشتن را در آن میانه بدید
گرد چون و چرا همی گردید
بود خالی برآن رخان چو ماه
مرد در خال زن چو کرد نگاه
گفت کاین خال چیست ای مهروی
با من احوال خال خویش بگوی
زن بدو گفت کامشب اندر آب
منشین جان خود هلا دریاب
خال بر رویمست مادرزاد
آتش عشق تو شرر بنهاد
تا بدیدی تو خال بر رخ من
پر شدی زین جمال فرّخِ من
مرد نشنید و شد به دجله درون
به تهوّر بریخت خود را خون
غرقه گشت و بداد جان در آب
گشت جان و تنش در آب خراب
مرد تا بود مانده اندر سُکر
بود راه سلامت اندر شُکر
چون ز مستی عشق شد بیدار
کرد جان عزیز در سرِ کار
مرد را تا بُوَد شرر در دل
نبود مُطلع به حاصل گل
چون شرر کم شود خبر یابد
آنگه از عقل خود خطر یابد
وانکه او مدّعی است در ره عشق
شیر او هست کم ز روبه عشق
هست در بند لقلقه مانده
از درِ معنی و خبر رانده
سخن پایانی
امیدواریم از مطالعه بهترین اشعار سنایی غزنوی لذت برده باشید. آنچه خواندید از دیوان اشعار سنایی شامل غزلیات، قصاید و رباعیات، همچنین حدیقه الحقیقه سنایی گلچین شده بود. چنانچه به اشعار فاخر فارسی علاقهمند هستید، از صفحه اشعار حافظ، نظامی و سعدی بازدید کنید. در پایان خوشحال میشویم اگر با انگیزه باشید و پیام و نظر خود را با ما درمیان بگذارید.