شعر حاصل شور دل یک عاشق است. وای به روزی که این دل غمگین شود؛ میسوزاند و بغض میدهد عاشق غمگین را… شعر عاشقانه غمگین یکی از زیباترین شعرهایی است که چه در گذشته و چه امروز، پناه و تسکین دل عاشقان بوده است. چند مورد از این نوع اشعار را با هم بخوانیم.
شعر عاشقانه غمگین کوتاه
میتراود حسرت آغوش از آغوش ما
زخم را نتوان دهان از شکوه بیداد بست
♥♥♥
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
♥♥♥
منتظرم
شبیه یک آهنگِ غمگین قدیمی
در آرشیو رادیو…
زنگ بزن
بگو که میخواهی مرا بشنوی
♥♥♥
دیگر بوی بهار هم سرحالم نمیکند
چیزی شبیه گریه زلالم نمیکند
آه ای خدا مرا به کبوتر شدن چکار؟
وقتی که سنگ هم رحمی به بالم نمیکند
♥♥♥
ترسم که تو هم یار وفادار نباشی
عاشق کش و معشوق نگه دار نباشی
من از غم تو هر روز دوصد بار بمیرم
تو از دل من هیچ خبردار نباشی
♥♥♥
مرا گویی: مشو غمگین، که غمخوارت شوم روزی
ندانم آن، کنون باری، مرا غم خوار میداری
♥♥♥
امتحان کردم ببینم سنگ میفهمد تو را
از تو گفتم با دلم، کوتاه آمد، گریه کرد.
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود، در دلِ سنگش اثر نکرد!
♥♥♥
آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنهای بر در این خانه تنها زد و رفت … .
تو را به جای تمام کسانی که نمیشناختم دوست میدارم،
تو را به جای تمام روزگارانی که نمیزیستم دوست میدارم،
تو را برای دوست داشتن، دوست میدارم
♥♥♥
هر که در عاشقی قدم نزده است
بر دل از خون دیده نم نزده است
او چه داند که چیست حالت عشق
که بر او عشق، تیر غم نزده است
♥♥♥
دلم را دیدی و گفتی عجب عصر غم انگیزی
به چشمم زل زدی گفتی عجب باران زیبایی
♥♥♥
بیهوده مگو که دوش حیران شدهای
سر حلقه عاشقان دوران شدهای
از زمین لرزه و عشق خبر کس ندهد
آن لحظه خبر شوی که ویران شدهای
♥♥♥
دلم را که مرور میکنم
تمام آن از آن توست
فقط نقطهای از آن خودم
روی آن نقطه هم میخ میکوبم
و قاب عکس تو را میآویزم….
♥♥♥
دل اگر بستی
محکم نبند!
مراقب باش گره کور نزنی!
او میرود!
آنوقت تو میمانی و یک گره کور!
♥♥♥
به خدا غنچه شادی بودم دست عشق آمد و از شاخهام چید
شعله آه شدم صد افسوس، که دلم باز به دلدار نرسید
♥♥♥
عشق آن بُغضِ عجیبیست که از دوریِ یار
نیمه شب بینِ گلو مانده و جان میگیرد
شعر عاشقانه غمگین طولانی
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
میرسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست
مینشینی روبرویم، خستگی در میکنی
چای میریزم برایت، توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است
باز میخندم که خیلی، گرچه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت، واژهها گل میکنند
یاس و مریم میگذارم، توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت، میشود آیا کمی
دستهایم را بگیری، بین دستانی که نیست
وقت رفتن میشود، با بغض میگویم نرو
پشت پایت اشک میریزم، در ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم، با یاد مهمانی که نیست
♥♥♥
آدمهـا مىآینـد …
زنـدگى مىکننـد …
مىمیـرنـد و مىرونـد …
امـا فـاجعـه زنـدگىِ تــو آن هـنگـام آغـاز مىشـود
کـه آدمى مىرود امــا نـمىمیـرد!
مـىمـــانـد و نبـودنـش در بـودن ِ تـو چنـان تـهنـشیـن مىشـود
کـه تـــو مىمیـرى
در حالـى کـه زنــدهاى !!!
♥♥♥
نامم را پاک کردی… یادم را چه میکنی؟
یادم را پاک کنی… عشقم را چه میکنی؟
اصلا همه را پاک کن
هر آنچه از من داری
از من که چیزی کم نمیشود…
فقط بگو با وجدانت چه میکنی؟
نکند آن را هم پاک کردهای؟
نــــــــــــه! شدنی نیست…
نمیتوانی آنچه را که نداشتی پاک کنی…
من
مشقِ نانوشتهام به دستِ نی
خواندن از خوابِ تو آموختهام به راه
من
بارانِ بریدهام به وقتِ دی
گفتن از گریههای تو آموختهام به راه
به من بگو
در این برهوتِ بیخواب و طی
مگر من چه کردهام
که شاعرتر از اندوهِ آدمیام آفریدهاند؟
♥♥♥
میخواستم ترانهای باشم
که بچههای دبستانی از بر کنند
دریا که میشنود
توفانش را پشتش پنهان کند
و برگهای علف
نتهای به هم خوردنشان را
از روی صدای من بنویسند
میخواستم ترانهای باشم
که چشمه زمزمهام کند
آبشار
با سنج و دهل بخواند
اما ترانهای غمگینم
و دریا، غروب
بچههایش را جمع میکند که صدایم را نشنوند
نتهایم را تمام نکرده
چرا رهایم کردی؟
♥♥♥
غمگینم و این ربطی به خیابان ولی عصر ندارد
که درختانش سالهاست مرا از یاد بردهاند
غمگینم و این ربطی به تو ندارد
که پسر همسایهام نبودی
تا هر صبح پنجره را باز کنم
بی آنکه جواب سلامت را بدهم
با بنفشهای در گیسوانم
کاش به زنی که عاشق است
میآموختند چگونه انتقام بگیرد
غمگینم که عشق اینهمه مهربان است
نفسم باش مرا چون تو کسی نیست عزیز
شهر خالی ست مرا همنفسی نیست عزیز
حافظ از حال من سوخته آگاهتر است
زدهام فالی و فریادرسی نیست عزیز
نیست حتا پر و بالی که به سویت بپرم
آسمان بی تو مرا جز قفسی نیست عزیز
کیمیایی و من خسته مسی ناچیزم
به سر کوی توام دسترسی نیست عزیز
قلب بیمار مرا عشق شما درمان است
غیر آغوش تو دل را هوسی نیست عزیز
♥♥♥
سخن عشق من افتاده به هر انجمنی
درد این قصه نشسته به دل یاسمنی
برکه را گرچه گرفته همه جا مهر سکوت
به همه چه تو فقط جان من و عشق منی
چه شود گرمی دستان تو را نوش کنم
بعد از آن من بروم تا که کنم کوه کنی
چه شود باز بغل باشد و من باشم و تو
تا ببافی به تنم از تن خود پیرهنی
من همان بلبل شوریده نالان توام
تو ولی یک رز زیبا به سرای چمنی
من فقط حرف تورا در همه عالم زدهام
هیچ جایی نزدم جز تو و حسنت سخنی
♥♥♥
ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت
بر سینه میفشارمت اما ندارمت
ای آسمان من که سراسر ستارهای
تا صبح میشمارمت اما ندارمت
در عالم خیال خودم چون چراغ اشک
بر دیده میگذارمت اما ندارمت
میخواهم ای درخت بهشتی، درخت جان
در باغ دل بکارمت اما ندارمت
میخواهم ای شکوفهترین مثل چتر گل
بر سر نگاه دارمت اما ندارمت
نفرین به عشق و عاشقی
نفرین به بخت و سرنوشت
به اون نگاه که عشقتو
تو سرنوشت من نوشت
نفرین به من نفرین به تو
نفرین به عشق من و تو
به ساده بودن منو
به اون دل سیاه تو
♥♥♥
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بیتاب شدن، عادت کمحوصله هاست
همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز میپرسمت از مساله دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست
♥♥♥
باید کسی باشد شبی ماتم بگیرد
وقتی نبودم صورتش را غم بگیرد
باید کسی باشد که عکس خندهام را
در لابه لای گریهاش محکم بگیرد
چشمش به هر کوچه خیابانی بیافتد
باران تنهاتر شدن، نَم نَم… بگیرد
هی شهر را با خاطراتش در نَوَردَد
آیندهاش را سایهای مبهم بگیرد
از گریههای او خدا قلبش بلرزد
از گریههای او نفسهایم بگیرد
من! جای خالی باشم و او هم برایم
هر پنجشنبه شاخهای مریم بگیرد
این ابرها را
من در قاب پنجره نگذاشتهام
که بردارم
اگر آفتاب نمیتابد
تقصیر من نیست
با این همه شرمنده توام
خانهام
در مرز خواب و بیداری ست
زیر پلک کابوسها
مرا ببخش اگر دوستت دارم
و کاری از دستم بر نمیآید
♥♥♥
برای شادی روحم… کمی غــزل، لطفا
دلم پر از غم و درد است… راهِ حل لطفا
همیشه کام مـــــرا تلخ میکند دنیـا…
به قدرِ تلخیِ دنیــــایتان… عسل لطفاً
مرا به حالِ خودم ول کنیـــــد آدمهـا…
فقـــــط برای دمی… گریـــــه لااقـل ،لطفا
کسی میان شما عشق را نمــــیفهمد…
ادا…دروغ… بس است این همــه دغل لطفا
کجاست کوه کنـــــی تا نشان دهد اصلا…
به حرف نیست که عاشق شدن… عمل لطفا
به زور آمـــــده بودم… به اختیـار مــــرا…
ببر به آخرِ دنیـــــا… از ایـن محــــل لطفا
نمانده راهِ زیادی… کنــــار قبرستـــــان
پیاده میشوم اینجا همیـن بغل لطفا
♥♥♥
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بیغشم
باور مکن که طعنه طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچهی خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پریوشم
من از راهی دور
برای خواندنِ خوابهای تو آمدهام،
من از راهی دور
برای گفتن از گریههای خویش
راهی نیست
در دست افشانیِ حروف
باید به مراسمِ آسانِ اسمِ تو برگردم،
من به شنیدن اسم تو عادت دارم
من
مشق نانوشتهم به دستِ نی،
خواندن از خواب تو آموختهام به راه
من
باران بریدهام به وقتِ دی،
گفتن از گریههای تو آموختهام به راه
به من بگو
در این برهوت بی خواب و طی،
مگر من چه کردهام
که شاعرتر از اندوهِ آدمیام آفریده اند؟
♥♥♥
رو به روی پنجره دیوار باشد بهتر است
بین ما این فاصله «بسیار» باشد بهتر است
من به دنبال کسی بودم که «دلسوزی» کند
همدمم این روزها سیگار باشد بهتر است
من نگفتم آنچه حلاج از تو دید و فاش کرد
سر نوشت «رازداری» دار باشد بهتر است!
خانه بیچارهای که سرنوشتش زلزله است
از همان روز نخست آوار باشد بهتر است
گاه نفرت حاصلش عشق است، این را درک کن
گاه اگر از تو دلم بیزار باشد بهتر است
♥♥♥
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا
گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا
ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم
هیچ حاصل به جز از خون جگر نیست مرا
بیرخت اشک همی بارم و گل میکارم
غیر از این کار کنون کار دگر نیست مرا
محنت زلف تو تا یافت ظفر بر دل من
بر مراد دل خود هیچ ظفر نیست مرا
بر سر زلف تو زانروی ظفر ممکن نیست
که توانایی چون باد سحر نیست مرا
دل پروانه صفت گر چه پر و بال بسوخت
همچنان ز آتش عشق تو اثر نیست مرا
غم آن شمع که در سوز چنان بی خبرم
که گرم سر ببرند هیچ خبر نیست مرا
تا که آمد رخ زیبات به چشم خسرو
بر گل و لاله کنون میل نظر نیست مرا
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
روی ار به روی ما نکنی حکم از ان توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر ان سریم
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
ما با توایم و با تو نهایم اینت بلعجب
در حلقهایم با تو و چون حلقه بر دریم
نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب
نه روی ان که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
ما خود نمیرویم دوان در قفای کس
ان می برد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که دراین حلقه کمند
چندان فتادهاند که ما صید لاغریم
♥♥♥
هیچکس اشکى براى ما نریخت
هر که با ما بود از ما میگریخت
چند روزیست حال من دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روى زمین زل میزم
گاه بر حافظ تفال میزنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت
«ما ز یاران چشم یارى داشتیم
خود غلط بود آنچه مىپنداشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم»
♥♥♥
من خوبم
من آرومم
هیچی نیست…
فقط یه کمی دورم
یه ذره دلگیرم
یه خورده دلتنگم
کمی بیشتر از همیشه هم بغض دارم!
هیچی نیست… هیس… هیچی نگو…
فقط چشماتو ببند
بعد آروم
خیلی آروم تر از سکوت این روزا
منو از یاد ببر…!
شعر عاشقانه مولانا
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
گر ز داغ هجر او دردی است در دلهای ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم
چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم
آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم
این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم
آفتاب رحمتش در خاک ما درتافتهست
ذرههای خاک خود را پیش او رقصان کنیم
ذرههای تیره را در نور او روشن کنیم
چشمهای خیره را در روی او تابان کنیم
چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم
گر عجبهای جهان حیران شود در ما رواست
کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم
نیمهای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم
✦✦✦
در میان پرده خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال عشق بیچون کارها
عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفتهام من بارها
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها
ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق
ترک منبرها بگفته برشده بر دارها
عاشقان دردکش را در درونه ذوقها
عاقلان تیره دل را در درون انکارها
عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها
هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن
تا ببینی در درون خویشتن گلزارها
شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف
چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها
بیشتر بخوانید: زیباترین اشعار عاشقانه مولانا
سخن پایانی
در این مطلب چند نمونه شعر عاشقانه غمگین آوردهایم و امیداواریم از خواندن آنها لذت ببرید. اگر به شعر علاقهمندید، میتوانید مطالب «بهترین اشعار فردوسی و بهترین اشعار محتشم کاشانی» را هم مطالعه کنید.
همچنین شما میتوانید مجموعه شعر رومانتیک را نیز در انگیزه بخوانید؛ در آخر فراموش نکنید منتظر نظرات و پیشنهادات شما در انگیزه هستیم.