تنهایی همیشه به این معنی نیست که هیچ کس دور و برت نباشد. گاهی آدمها در کنار هزاران نفری که اطرافشان را گرفتهاند و حتی ادعای دوست داشتنشان را میکنند، باز هم درگیر احساس تنهایی خودشان میشوند. این وقتها یک شعر تنهایی ناب از یک شاعر اصیل و تنهایی کشیده در کنار یک قهوه تلخ، میتواند بیشتر از هرچیزی به ما آرامش دهد.
زیباترین گلچین شعر تنهایی
شعر تنهایی فروغ فرخزاد
“صبر سنگ”
روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا میکشت
باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانۀ عاصی
در درونم های و هو میکرد
مشت بر دیوارها میکوفت
روزنی را جستجو میکرد
در درونم راه میپیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه میافکند
همچو ابری بر بیابانی
میشنیدم نیمه شب در خواب
های های گریههایش را
در صدایم گوش میکردم
درد سیال صدایش را
شرمگین میخواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه مینالید
دوستش دارم، نمیدانی
بانگ او آن بانگ لرزان بود
کز جهانی دور بر میخاست
لیک در من تا که میپیچید
مردهای از گور بر میخاست
مردهای کز پیکرش میریخت
عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه میلرزید
مثل قلب بچه آهوها
در سیاهی پیش میآمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر می شد
ورطه تاریک لذت بود
مینشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشهام، آرام
میگذشت از مرز دنیاها
باز تصویری غبار آلود
زان شب کوچک، شب میعاد
زان اطاق ساکت سرشار
از سعادتهای بی بنیاد
در سیاهی دست های من
میشکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود
بوی غم میداد چشمانش
ریشههامان در سیاهیها
قلبهامان، میوههای نور
یکدیگر را سیر میکردیم
با بهار باغهای دور
مینشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زرورق اندیشهام، آرام
میگذشت از مرز دنیاها
روزها رفتند و من دیگر
خود نمیدانم کدامینم
آن من سرسخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم؟
بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
مینشستم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم
فروغ فرخزاد
از یاد رفته
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیدهام خیره به ره ماند و نداد
نامهای تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطائی کردم
که ز من رشتهی الفت بگسست
در دلش جائی اگر بود مرا
پس چرا دیده به دیدارم بست
هر کجا مینگرم، باز هم اوست
که به چشمان ترم خیره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده
گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
مرگ باید که مرا در یابد
ورنه دردیست که مشکل برود
میکشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود که چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده که بود
شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم که ز دل بردارم
بار سنگین غم عشقش را
شعر خود جلوهای از رویش شد
با که گویم ستم عشقش را
مادر، این شانه ز مویم بردار
سرمه را پاک کن از چشمانم
بکن این پیرهنم را از تن
زندگی نیست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حیران نیست
به چکار آیدم این زیبایی
بشکن این آینه را ای مادر
حاصلم چیست ز خود آرائی
در ببندید و بگوئید که من
جز از او از همه کس بگسستم
کس اگر گفت چرا؟ باکم نیست
فاش گویید که عاشق هستم
قاصدی آمد اگر از ره دور
زود پرسید که پیغام از کیست
گر از او نیست، بگویید آن زن
دیرگاهیست، در این منزل نیست
فروغ فرخزاد
…♣♥♣♥♣♥♣♥♣♥♣…
اندوه تنهایی
پشت شیشه برف میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینهام دستی
دانهی اندوه میکارد
مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجام چنین شدی
در دلم باریدی ….ای افسوس
بر سر گورم نباریدی
چون نهالی سست میلرزد
روحم از سرمای تنهائی
میخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
دیگرم گرمی نمیبخشی
عشق، ای خورشید یخ بسته
سینهام صحرای نومیدیست
خستهام از عشق هم خسته
غنچه شوق تو هم خشکید
شعر ای شیطان افسونکار
عاقبت زین خواب درد آلود
جان من بیدار شد بیدار
بعد از او بر هر چه رو کردم
دیدم افسون سرابی بود
آنچه میگشتم به دنبالش
وای بر من نقش خوابی بود
ای خدا…بر روی من بگشای
لحظهای در های دوزخ را
تا به کی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را
دیدم ای بس آفتابی را
کاو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب من!
ای دریغا در جنوب! افسرد
بعد از او دیگر چه میجویم؟
بعد از او دیگر چه میپایم؟
اشک سردی تا بیفشانم
گور گرمی تا بیاسایم
پشت شیشه برف میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینهام دستی
دانهی اندوه می کارد
شعر تنهایی از سعدی
دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم
دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم
خیمه بر بالای منظوران بالایی زدم
خرقه پوشان صوامع را دوتایی چاک شد
چون من اندر کوی وحدت گوی تنهایی زدم
عقل کل را آبگینه ریزه در پای او فتاد
بسکه سنگ تجربت بر طاق مینایی زدم
پایمردم عقل بود آنگه که عشقم دست داد
پشت دستی بر دهان عقل سودایی زدم
دیو ناری را سر از سودای مایی شد به باد
پس من خاکی به حکمت گردن مایی زدم
تاب خوردم رشته وار اندر کف خیاط صنع
پس گره بر خبط خودبینی و خود رایی زدم
تا نباید گشتم گرد کس چون کلید
بر در دل ز آرزو قفل شکیبایی زدم
گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن
زانکه من دم در کشیدم تا به دانایی زدم
چون صدف پروردم اندر سینه در معرفت
تا به جوهر طعنه بر درهای دریایی زدم
بعد ازین چون مهر مستقبل نگردم جز به امر
پیش ازین گر چون فلک چرخی به رعنایی زدم
کنیت سعدی فرو شستم ز دیوان وجود
پس قدم در حضرت بیچون مولایی زدم
…♣♥♣♥♣♥♣♥♣♥♣…
جان ندارد هرکه جانانیش نیست
جان ندارد هرکه جانانیش نیست
تنگ عیش است آن که بستانیش نیست
هرکه را صورت نبندد سر عشق
صورتی دارد ولی جانیش نیست
گر دلی داری به دلبندی بده
ضایع آن کشور که سلطانیش نیست
کامران آن دل که محبوبیش هست
نیکبخت آن سر که سامانیش نیست
چشم نابینا زمین و آسمان
زان نمیبیند که انسانیش نیست
عارفان درویش صاحب درد را
پادشا خوانند گر نانیش نیست
ماجرای عقل پرسیدم ز عشق
گفت معزولست و فرمانیش نیست
درد عشق از تندرستی خوشتر است
گرچه بیش از صبر درمانیش نیست
هرکه را با مهرویی سرخوشست
دولتی دارد که پایانیش نیست
خانه زندانست و تنهایی ضلال
هرکه چون سعدی گلستانیش نیست
شعر تنهایی سهراب سپهری
شعر قیر شب از دفتر مرگ رنگ
دیرگاهیست در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا میخواند
لیک پاهایم در قیر شب است.
…………..
دود میخیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانهام؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان میرسد افسانهام؟
…♣♥♣♥♣♥♣♥♣♥♣…
شعر مرغ معما از دفتر مرگ رنگ
دیرزمانیست روی شاخهی این بید
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست
نیست همآهنگ او صدایی، رنگی
چون من در این دیار تنها، تنهاست
…♣♥♣♥♣♥♣♥♣♥♣…
شعر غمی غمناک از دفتر مرگ رنگ
شب سردیست و من افسرده
راه دوریست و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
میکنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایهای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها
…♣♥♣♥♣♥♣♥♣♥♣…
شعر دره خاموش از دفتر مرگ رنگ
چو مار روی تن کوه میخزد راهی
به راه، رهگذری
خیال دره و تنهایی
دوانده در رگ او ترس
کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمهی وهم:
ز هر شکاف تن کوه
خزیده بیرون ماری
به خشم از پس هر سنگ
کشیده خنجر خاری
…♣♥♣♥♣♥♣♥♣♥♣…
شعر دریا و مرد از دفتر مرگ رنگ
تنها و روی ساحل
مردی به راه میگذرد
نزدیک پای او
دریا همه صدا
شب گیج در تلاطم امواج
باد ِ هراس پیکر
رو میکند به ساحل و در چشمهای مرد
نقش خطر را پررنگ میکند
انگار
هی میزند که “مرد! کجا میروی؟ کجا؟”
و مرد میرود به ره خویش
و باد سرگران
هی میزند دوباره “کجا میروی؟”
و مرد میرود
و باد همچنان…
…♣♥♣♥♣♥♣♥♣♥♣…
شعر جهنم سرگردان از دفتر زندگی خوابها
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها گذار
مگذار خواب وجودم را پرپر کنم
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بیتار و پود رؤیاها بیاویزم.
…♣♥♣♥♣♥♣♥♣♥♣…
شعر لولوی شیشهها از دفتر زندگی خوابها
تو را در همهی شبهای تنهایی
توی همهی شیشهها دیدهام
مادر مرا میترساند:
“لولو پشت شیشههاست.”
و من توی شیشهها تو را میدیدم
لولوی سرگردان!
پیش آ.
بیا در سایههامان بخزیم.
…♣♥♣♥♣♥♣♥♣♥♣…
شعر مرغ افسانه از دفتر زندگی خوابها
مرد تنها بود
تصویری به دیوار اتاقش میکشید
وجودش میان آغاز و فرجامی در نوسان بود
وزشی ناپیدا میگذشت
تصویر کمکم زیبا میشد
و بر نوسان دردناکی پایان میداد
مرغ افسانه آمده بود
اتاق را خالی دید
و خودش را در جای دیگر یافت
آیا تصویر
دامی نبود
که همهی زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
چرا آمد؟
بالهایش را گشود
و اتاق را در خندهی تصویر از یاد برد
…♣♥♣♥♣♥♣♥♣♥♣…
شعر مرغ افسانه از دفتر زندگی خوابها
در تاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم
اتاقی بیروزن تهی نگاهم را پر کرد
سایهای در من فرود آمد
و همهی شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد
پس من کجا بودم؟
شاید زندگیام در جای گمشدهای نوسان داشت
و من انعکاسی بودم
که بیخودانه همهی خلوتها را به هم میزد
و در پایان همهی رؤیاها در سایهی بهتی فرو میرفت.
من در پس در تنها مانده بودم
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیدهام
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود
در گنگی آن ریشه داشت
آیا زندگیام صدایی بیپاسخ نبود؟
…♣♥♣♥♣♥♣♥♣♥♣…
تنها در بیچراغی شبها میرفتم
دستهایم از یاد مشعلها تهی شده بود
همهی ستارههایم به تاریکی رفته بود
مشت من ساقهی خشک تپشها را میفشرد
لحظهام از طنین ریزش پیوندها پر بود
تنها میرفتم، میشنوی؟ تنها
شعر تنهایی فریدون مشیری
افق تاریک، دنیا تنگ، نومیدی توان فرساست…
میدانم!!
و لیکن ره سپردن در سیاهی رو به سوی روشنی زیباست …
میدانی؟؟
به شوق نور در ظلمت قدم بردار …
به این غمهای جان آزار دل مسپار …
که مرغان گلستان زاد … که سرشارند از آواز آزادی….
نمیدانند هرگز لذت و شوق رهایی را …
و رعنایان تن پرورده در نور …
نمیدانند هرگز
در پایان تاریکی…
شکوه روشنایی را……….
فریدون مشیری
…♣♥♣♥♣♥♣♥♣♥♣…
کوچه باغ تنهایی
نوری در پس در جا مانده بود
در این اتاق تاریک
فکر مهاجرت به آتشفشانهای دور خیال مرا پر کرده بود
دست تاریکی شب
مرا فرو برد در اعماق یک دلبستگی
ترنم مرموز اشک
از ابر سیاه بیابان
غبار تنهایی را
نثار گلبرگ شقایق اندوه میکرد
ناگهان
شبیخون تنهایی
مرا در رویای آغوش آن یار دیگر سان
از هجوم حقیقت
به معنا رساند
ترا چه ترس از رسم و رسوم
وقتی تنهایی همراه بزرگ تو است
نسیم مرده اندیشه را حتی
عبور باید داد از جست و جو
در کوچه باغ همین شب تنهایی
فریدون مشیری
شعر تنهایی شاملو
عصر تنهایی من
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسانی برای هر انسانی
برادری است
روزی که مردم دیگر در خانههایشان
را نمیبندند
قفل افسانهای است و قلب
برای زندگی بس است…
روزی که معنای هر سخن
دوست داشتن است
تا تو بخاطر آخرین حرف
به دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی است
تا من بخاطر آخرین شعر
رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانهای است
تا کمترین سرود بوسه باشد
روزی که تو بیایی
برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما برای کبوترهایمان
دانه بریزیم…
و من آن روز را انتظار میکشم
حتی اگر روزی
که دیگر
نباشم…
احمد شاملو
شعر تنهایی از مهدی اخوان ثالث
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بدآهنگ است…
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟
مهدی اخوان ثالث
شعر تنهایی از رهی معیری
دلا، ای رهگذر، کز راه یاری
قدم بر تربت ما میگذاری
در اینجا، شاعری غمناک خفته است
« رهی» در سینه این خاک خفته است
فرو خفته چو گل با سینه چاک
فروزان آتشی در سینه چاک
بنه مرهم ز اشکی داغ ما را
بزن آبی بر این آتش خدا را
به شب ها، شمع بزم افروز بودیم
که از روشندلی، چون روز بودیم
کنون شمع مزاری نیست ما را
چراغ شام تاری نیست ما را
سراغی کن ز جان دردناکی
برافکن پرتوی بر تیره خاکی
ز سوز سینه با ما همرهی کن
چو بینی عاشقی، یاد« رهی» کن
رهی معیری
شعر تنهایی زیباست
این روزها از تنهایی خود
با چنگ و دندان مراقبت میکنم
دنیا تنهایی قشنگ است
حتی عشق
تنهایی زیباست
شعر تنهایی زن
در خواب دیدم آن شب سرد
که خدا میخواست
دستهایم را بگیرد
که نلغزم به خطا
اما آنها جا مانده بودند
در دستان گرم و مهربان تو
و من امروز
سر تا پای
آلوده به گناهم
گناه دوست داشتن تو …
.+.+.+.+.
من چه می دانستم
وقتی از کوچه های کودکی ام عبور میکردم
به خیابان بیهودگی و تنهایی پا میگذارم
و آنهمه اشتیاق برای بزرگ شدن
آنهمه آرزو برای داشتن خانه و چراغ
فقط برای رسیدن به تاریکی بود
من چه میدانستم
آنهمه عشق برای سلام
برای رسیدن به خداحافظی بود
آن همه شتاب
برای سپردن ثانیه ها به گذشت زمان
برای رسیدن به همین انتظار تلخ بود
بعد از اینها
فکر می کردم مرا به کنج دل پناهی هست
نمیدانستم در دل هم مرا هراسی هست
من چه میدانستم ………
ای دریغ!
سخن آخر
در پایان امیدواریم از خواندن مجموعه شعرهای تنهایی نهایت لذت را برده باشید. برای ما در پایین همین صفحه بنویسید از کدام شعر بیشتر خوشتان آمد؟ همچنین اگر شعر تنهایی زیبایی میشناسید برای ما بنویسید تا در اختیار مخاطبان عزیز انگیزه قرار دهیم.
پیشنهاد میکنیم در حال و هوای تنهایی خود، سری هم به مطلب «شعر سکوت» در انگیزه بزنید.