اگر اهل مطالعه داستانهای ماورایی و ترسناک هستید همراه ما باشید.
داستان ماورایی غار مرموز
هواپیمای ما سقوط کرده بود. البته طوری نبود که باعث انفجار و کشته شدن ما شود. من و چند نفر دیگر زنده ماندیم. از اینکه چند نفر زنده مانده بودند خوشحال بودم و رفتم کنارشان. ولی آنها تا مرا دیدند به سمتم هجوم آورده و کیف و وسایلم را دزدیدند و مرا سخت کتک زدند و فرار کردند. شاید هر کسی در موقعیت آنها بود این طور می کرد. چون هیچ آب و غذایی در این کوهستان سرد نبود.
با ناامیدی به سمت غاری رفتم تا از سرما در امان باشم. وقتی وارد غار شدم انتهای آن را درخشان دیدم. غار هزاران راهرو و در داشت. انگار که یک شهر مخفی بود. وارد تالار اصلی غار شدم. آنجا چند جسد که کاملا سفید شده بودند دیده می شد. بدن آنها سالم بود ولی یکپارچه سفید بودند. بوی عجیبی داشتند ولی آزار دهنده نبود. صدای پایی را از انتهای راهروی غار شنیدم. خودم را مخفی کردم.
موجودی عجیب نیمی انسان و نیمی حیوان دیدم که یکی از جسدها را با خود برد. او را با ترس تعقیب کردم. دیدم چند موجود دیگر که شبیه او بودند شروع به تکه پاره کردن جسد سفید شده کردند و آن را خوردند.
حالم از این صحنه به هم خورد. فردای آن روز دیدم چند جسد جدید را به داخل غار آورده اند. من تمام مدت پنهان شده بودم و حتی به راهروهای دیگر هم سر زده بودم و جواهراتی هم پیدا کرده بودم. ولی جایی نداشتم بروم. می ترسیدم از سرما بمیرم.
چند روز بعد جسد همان دزدهایی که کیف و وسایلم را بردند نیز در داخل غار دیده شد. هیولاها جسدشان را با ربانی می بستند تا کاملا سفید شود. شاید این کار را برای سالم ماندن اجساد می کردند.
از دور دختری از جنس همان هیولاها را دیدم. چشمان غمگینی داشت. وقتی همه رفتند او در تالار اجساد باقی ماند و خوابش گرفت. در کنار اجساد دزدان، کیفم را دیدم. موقعیت را مناسب دیدم تا آن را بردارم و بروم. وقتی به نزدیک کیف رسیدم دختر بیدار شد و با تعجب به من نگاه کرد.
ترسیدم کسی را صدا کند. برای اینکه به او رشوه ای داده باشم جواهراتی که پیدا کردم بودم را به او دادم ولی او نسبت به آنها بی اعتنا بود. او به سمت کیف من آمد و در آن را باز کرد. داخل آن عکس دختر و همسرم بود.
او گفت: آنها کجا هستند؟
+ در صانحه هوایی مردند
– چه غم انگیز…
+ تو چرا مرا نمی کشی؟ تو هم جزء همان هیولاها هستی
– آنها کارشان خوردن و خوابیدن است. آنها باعث سقوط هواپیما شدند تا اجساد جدید پیدا کنند. ولی من از اینجا خسته شدم.
+ عجب. پس کار آنها بوده. هرگز آنها را نمی بخشم.
– کار آنها فرقی با کار شما آدمی زاد که برای غذا و منابع جنگ می کنید ندارد. ما حتی بی خطرتر از شماییم.
+ درست می گویی ولی…
– ولی هر کس کار اشتباه خودش را انجام دهد خوب است و وقتی کسی همان کار را انجام دهد بد است؟
+ نمی دانم…ولی کار شما هم درست نبود…شما هیولاهای بی رحمی هستید…
– ما هیولا نیستیم. ما جزامی هستیم. آن قدر شکلمان به هم ریخته که دیگر شباهتی به انسانها نداریم. بیمارستان شهر، ما را به اینجا تبعید کرده ولی هیچ غذایی به ما نداده. ما را رها کرده اند تا بمیریم.
+ واقعا متاسفم…ولی اگر بگذارید من بروم. قول می دهم برایتان کمک های مردمی جمع کنم.
– ما به کسی اعتماد نداریم و اگر بیماران دیگر بفهمند با تو حرف زده ام مرا خواهند کشت.
+ من به تو قول می دهم..
– باشد…برو…
کیفم را برداشتم و از آن محل دور شدم. فقط آرزو می کردم من هم جزام نگرفته باشم. مقامات محلی را از موضوعی که پیش آمده مطلع کردم. آنها گفتند این موضوع جزامی ها برای صدها سال پیش است. هواپیما هم به خاطر نقص فنی سقوط کرده….
خیلی شوکه شده بودم…پس آن جزامی ها که بودند؟ پس من از کجا فهمیدم جزامی در آنجا وجود دارد؟ نکند من ارواح آنها را دیده ام؟ در همین افکار بودم که جسد دزدانی که کیفم را برداشته بودند برای شناسایی پیش من آورده شدند. گفتند مدارک من همراه آنها بوده…
پرسیدم آنها چه طور مرده اند؟ پلیس گفت نمی دانیم فقط آنها را داخل گودالی پیدا کرده ایم که تعدادی ریسمان سفید دورشان بوده است. نمی دانیم این ریسمانها از کجا آمده اند.
دهانم از تعجب باز مانده بود. چه طور ممکن است چیزی را از قبل دیده باشم که در واقع ندیده ام؟ به هر حال سعی کردم موضوع را فراموش کنم ولی هر چه سعی کردم نتوانستم چهره غمگین آن دختر جزامی که احتمالا صدها سال قبل به خاطر گرسنگی یا بیماری مرده است را فراموش کنم.